اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد،با نوزادمهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن
با او روز به روز بیشتر میشد.بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت ودر رو پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادر کوچکش رفت،
صورتش را روی صورت او گذاشت و به ارامی گفت :(( داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم
داره یادم میره!))
نظرات شما عزیزان: