فرشته های بی بال
فرشته های بی بال
  


اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد،با نوزادمهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن

با او روز به روز بیشتر میشد.بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند.

تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت ودر رو پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادر کوچکش رفت،

صورتش را روی صورت او گذاشت و به ارامی گفت :(( داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم 

داره یادم میره!))


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهجمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, توسط من-تو-او
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.